محمد طاها محمد طاها ، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

یادداشتهای فرزندم

کارهای محمد طاها

سلام امروز خیلی دلم گرفت    آخه من دیروز با محمد طاها خیلی دعوا کردم     واسه اینکه وقتی من مهمون دارم خیلی اذیت می کنه اصلاً به حرف گوش نمی دهده تا حدی که می تونه شلوغی می کنه دیروز من جلوی دیگران خیلی باهاش بد حرف زدم      و از این کار خودم خیلی پشیمون شدم    به خودم قول دادم که دیگه جلوی هیچ کس با محمدطاها دعوا نکنم    چون احساس می کنم با این کار من غرور اون از بین می ببرم تازه با این کار اجازه می دم که دیگران هم سر پسر من داد بزنند   خدایا کمک کنم تا بتونم رفتارم رو درست کنم   امیدوارم که محمد طاها منو ببخشه  راستی یه خاطره از محم...
29 شهريور 1393

بدون عنوان

این عکسهای محمدطاها مربوط به روزی که توی مهدکودک عکاس آورده بودند تا ازشون عکس بگیرند   ...
27 شهريور 1393

بدون عنوان

تولد دو سالگی ابوالفضل جونم مبارک... سلام به همه ی دوستان گلم، ممنونم که به تولد  ابوالفضل جوونم اومدید بفرمایید داخل، بفرمایید   سخنرانی دایی احمد: سلامی دوباره خدمت کسایی که به این جشن تشویف آوردن یک بار دیگه بهشون خیر مقدم میگم و ازشون تشکر میکنم که منت رو سرم گذاشتن و تشویف آوردن ♥ ♥ ♥ خیلی زود گذشت یادش بخیر انگار همین دیروز بود که ابوالفضل به دنیا اومد به تولد دو سالگی خودش اومدید از همه ی شما دوستای عزیزم نهایت تشکر رو دارم { خیلی خوشحالم که تولد دو سالگی ابوالفضل گلم&nbs...
26 شهريور 1393

بدون عنوان

         احمد آقا سالیان درازی است که در گلخانه دلم گل محبتی را که خودت کاشته‌ای آبیاری می‌کنم تولد مهربان ترین گل دنیا مبارک از طرف همسرت   تولدت مبارک ای گل گلدون من هزار سال زنده باشی بسته به تو جون من این هدیه تولد پیشکش چشمای تو نازگل زیبای من چشام زیر پای تو . احمد آقا تولدت مبارک ...
18 شهريور 1393

بدون عنوان

خدایا! دلتنگ شده ام به اندازه ی آسمانت!  دیروز آرزو داشتم می توانستم دست اتفاق را بگیرم تا نیفتد، اما امروز فهمیدم اتفاق هم که بیفتد، باز من زندگی خواهم کرد ... چون تو می خواه ی !   به مامانم میگم :سرم درد میکنه میگه :چرا...؟؟؟ میگم :شاید تومور مغزی دارم... میگه خفه شو ذلیل مرده... الهی زبونت لال شه... بمیری با اون حرف زدنت... منظورش اینه که خدا نکنه عزیزم ..   لباس مسی   ...
6 شهريور 1393

بدون عنوان

                             اگر قرار بود یک بار دیگر فرزندم را بزرگ کنم... انگشتم را کم تر به نشانه تهدید به سوی او می گرفتم! کمتر به ادب کردن او می اندیشیدم ودر مقابل، بیش تر به برقراری ارتباط با او اهمیت می دادم! کمتر به ساعتم نگاه می کردم وچشم هایم را بیش تر برای نگاه کردن به او به کار می گرفتم! با او بیش تر به گردش می رفتم، بادبادک های بیش تری به آسمان می فرستادم! کم تر خود را جدی می گرفتم، اما جدی تر با او بازی می کردم! دشت های بیش تری با وی می پیمودم، و ستارگان بیش تری را با او ...
6 شهريور 1393
1